نفسم بالا نمیاد تنم چه سرده
با منه ازم جدا نمیشه حتی واسه یه لحظه
رنگه زیبای خاطره های با تو بودن...
ببین با من چیکار کردی ببین دستام و روحم...
میلرزم مثله باد و بیقرارم شاهد مرگمم...
تویه فکرم ....فکره دستایی که هیچوقت لمسش از یادم نمیره هیچوقت
دستایی که دستایه غریبم رو گرفت محو گرماش شدم..
که یهو میون راه دیدم که تنهام گذاشته...
سراب بود انگار..
یه وقتی بهم گفتی دوستم داری ولی من از عمق وجودم عاشقه تو شدم
که آخرش غم دادی به دستم...
تصویر نازت روبروی چشمامه منو دیوونه میکنه یاد بویه خوبه لباست...
وقتی بغلش میکنم شالت رو میون دستام تن تو رو حس میکنم...
یهو اشکم جاری میشه رو صورتم و روبرومه عکسات...
هنوز هم زمزمه میشه تویه گوشه من حرفات...
صدات رو دارم بگو که باز میای دوباره...
نگو نمیشه روزگار اینه که اینا شعاره ...
سراغم رو نمیگیری و انگار تو منو فراموش کردی به راحتی...
نمی تونم تو قالب کلمه و حرف احساسم رو بگم که داره منو میبره تا پایه مرگ...
من به معنای تمام اسیر تو شدم...
تو کشیدی منو به صلیب فکری...
تویه هر گوشه این اتاق تاریک و دلگیر نشستم و گریه میکنم...
با اینکه سراغی از من نگرفتی زنگ زدم مادرت شاکی به شکلی
جوابم رو داد بهم گفت کافیه هری...
شکسته شد دله من مثله همیشه که من خواستم فقط حرفم رو بهت بگم ...
اگه بدونم شکسته من تو رو آروم میکنه من میشکنم واست تا دارم تو بدن جون...
یه حسه بدی دارم و چشمام می باره...
قرصی میخورم تا بتونم بخوابم و تو رو تو خواب ببینم ...
آخه خیلی دلتنگتم ...